سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه خوب گوش دهد، زود بهره برد . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 86 اردیبهشت 23 , ساعت 12:53 عصر

صورتش ازعصبانیت سرخ شده بود و دست هایش به لرزش افتاده بودند.با عجله ازخانه خارج شد و یک راست به پارکی که نزدیک خانه اشان بود، رفت.


آسمان ابری بود و دیگر برگی روی درختان دیده نمی شد.برگ های زرد و خشک، سطح جاده را پوشانده بودند.


دست هایش را درجیب کاپشن چرمی اش فرو کرد و یقه آن را بالا زد و سرش را پایین کرد تا قسمتی از صورتش در داخل یقه فرو برود و به آرامی قدم می زد. تنها صدایی که می شنید صدای خش خش برگ هایی بود که زیر پاهایش له می شدند.بغض داشت . دلش می خواست فریاد بزند و خودش را خالی کند، اما انگار چیزی مانعش می شد. صحنه هایی که یک ساعت پیش در خانه رخ داده بود، یکی پس از دیگری جلو چشمانش ظاهر می شدند.صحنه شکستن و فریاد زدن ها. همه چیز با تلفن لعنتی شروع شد.وقتی که برادرش زنگ زد و گفت :" امروز نتوانستم برایت پول فراهم کنم.فردا حتماَ جورش می کنم."


تا این را شنید دیگر اختیارش را از دست داد و چیزی جلو دارش نبود.شروع کرد به داد زدن وفریاد کشیدن. از فرط عصبانیت با مشتش به شیشه کمدی که کتاب های برادرش داخل آن بود، زد و آن را فرو ریخت.مادر بی گناهش گوشه ای نشسته بود و گریه کردن را از سر گرفته بود.از دستش کاری بر نمی آمد چرا که برای اولین بار نبود که این اتفاقات رخ می داد.


بعد از شکستن شیشه کمد به اتاق دیگری رفت.هر چرا می دید، می شکست.قاب های عکس ، لوح های تقدیر، قاب هایی که شاگردان برادرش، به مناسبت روز معلم به او داده بودند،همه را شکست. حتی لوح تقدیری که اداره آموزش و پرورش استان به خواهرش داده بود.همه این صحنه ها جلو چشمانش می گذشتند.از دست همه عصبانی بود حتی از دست خودش.بارها این اتفاق ها تکرار شده بود و تنها کاری که بعد از شکستن اثاثیه خانه انجام می داد، همین بیرون آمدن از خانه و پناه بردن به خلوت پارکی که الآن در آن قدم می زند.


از این صحنه ها، یک صحنه بیشتر او را معذب می کرد و آن پاره کردن تقدیر نامه تنها خواهرش بود که رتبه 9 کنکور را کسب کرده بود. با چشمان خود دیده بود که چقدر برای به دست آوردن این رتبه زحمت کشیده بود.نمی دانست با چه رویی این کار زشتش را برای خواهرش توجیه کند.


هم چنان می رفت و به چیز دیگری فکر نمی کرد. از کارهای خود به شدت پشیمان بود. در سمت راست پارک نیمکتی را دید که پسری روی آن نشسته بود ، از مقابلش رد شد و نیم نگاهی به او کرد. در دستش سیگار بود و از دهانش دود سیگار خارج می شد. پسر سرش را به سوی آسمان کرده بود. چند قدمی که از آن دور شد برای لحظاتی از فکر خانه بیرون آمد و به این پسر فکر کرد.پیش خود گفت : "حتماَ این هم مثل من است و برای همین تنهایی به پارک آمده و به سیگار پناه برده است ."


هم چنان می رفت تا به یک نیمکت خالی رسید. روی آن نشست و دست هایش رادر دو طرف لبه نیمکت انداخت و سرش را به سوی آسمان ابری کرد و به آن خیره شد.


داخل خانه، مادر در حالی که گریه می کرد و به زندگی نکبت بارش لعنت می فرستاد، مشغول جمع کردن خرده شیشه ها بود. خواهرش ، در گوشه ای زانوهایش را به سوی خود جمع کرده بود و سرش را روی آن ها گذاشته بود و گریه می کرد.مادر، بعد از جارو کردن به سمت دخترش رفت. او را در بغل گرفت و او را دلداری می داد .اما خودش هم به کسی نیاز داشت تا دلداریش بدهد.


آسمان شروع به باریدن گرفت و قطره های باران به صورتش می خوردند.ساعتش را نگاه کرد. از روی نیمکت بلند شد و به سمت خانه رفت.کلید را داخل قفل کرد و وارد خانه شد.برای چند لحظه به طاقچه ای که قبلاَ قاب ها روی آن خودنمایی می کردند، خیره شد. حالا قابی روی آن نیست بلکه یک بسته هزاری جای آن ها را گرفته است. سریع به طرف طاقچه رفت و پول را برداشت و با طمع و حرص شروع به شمردن کرد. همان مقداری بود که لازم داشت. خوشحال شد.


شب، هنگامی که برای صرف شام به سر سفره رفت ، از شرمندگی سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی به مادر و خواهرش نگاه می کرد.مادر به روی خود نیاورد و شروع به کشیدن غذا کرد، اما خواهرش ، همان طور که نگاهش می کرد ، سرش را به نشانه آه و افسوس به آرامی به این سو و آن سو می کرد.


وقتی که مادر بشقاب را جلویش گذاشت ، ناگهان نگاهش به دست مادرش افتاد. مات شد. بغضش ترکید. بی اختیار اشکش سرازیر شد.از جلو سفره غذا بلند شد و به اتاقی که قاب عکس هایش را شکسته بود ، رفت.


مادرش ، آخرین النگوی یه یادگار مانده از پدر را فروخته بود.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ